سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام

نظر

 

وقتی که جانمازم را پهن می کردم تو نبودی.من تنها بودم کنار حوض نقاشی هایت که باطراوت و لبخندی زیبا غریو الله اکبر را سر می دادند.تو نبودی اگر چه مادر بود وقتی که دستان زیبایش را کنار همدیگر فراز کرده بود و با فرود پی در پی اش دعای ام یجیب را به دیدگانش متبرک می ساخت.مادر بزرگ ثانیه ثانیه ذکر می گفت و پدر بزرگ،وقتی که ربّنا را در قنوت دستانش زیبا زمزمه می کرد مرا به یاد تو می انداخت.جانمازم را که جمع کردم تو رفته بودی با ماهی هایت دعای فرج را زمزمه کنی؛با قطره قطره خونشان وضو بگیری و با لحظه لحظه یادشان نماز بخوانی.ای کاش مرا هم با خود می بردی.

اینجا عطر نفس هایت خواب را از دیدگانم ربوده است و هنوزم که هنوز است صدای الله اکبر تکبیرة الاحرام توست که مرا از خواب بیدار می کند.کاش برای یک بار هم که شده می توانستیم با تو نمازجماعت بخوانیم.

افسوس نفهمیدم تو عزیزتر از آن بودی که مادر می گفت.فریبا تر از آن بودی که فکر می کردم.معنای کلماتت را تازه می فهمم.ازآن زمانی که تو رفته ای گوش هایم گیرا تر و دیدگانم بیناتر شده اند.بعد تو حدیث دل را به که گویم که مرهم جانم باشد.به عزای چه کسی شیون کنم که تو تسکینم دهی و به لقای چه کس شاد شوم که بی وجود تو...

دلتنگ تو که می شوم دوباره جانمازم را پهن می کنم....



نظر

 

خواب که بودم احساس کردم کسی در عالم ماوراء دارد به من می خندد اما نفهمیدم چه کسی بود.انگار فهمید که متوجه خندیدنش شده ام؛چون دیگر صدایش را نشنیدم.آفتاب داشت طلوع می کرد.مثل آدم هایی که هوایی شده باشند گیج و گنگ بلند شدم؛صورتم را شستم و وضو گرفتم.احساس کردم او هم آنجاست و دارد مرا می پاید.نمی دانم چرا حس خوبی نداشتم.نماز که خواندم حالم بهتر شد.قرآن که می خواندم انگار دیگر وجودش را احساس نمی کردم.بعد از آن هر وقت که نمازم را سر وقت نمی خواندم یا قضا می شد یاد آن روز صبح می افتادم و احساس می کردم که او دارد هر هر به من می خندد و این ناراحتم می کرد.انگار صدای خنده اش فضای خانه را پر می کرد.

یک روزکه صدای الله اکبر را از مسجد شنیدم تصمیم گرفتم از این به بعد به مسجد بروم و نمازم را سروقت و با جماعت بخوانم.حالا خیلی وقت است که دیگر صدای خنده اش را نمی شنوم!امّا صدای خنده اش هنوز در خاطرم هست.انگار همین چند لحظه پیش بود...


نظر

 

لیل شد نیامدی

نهار شد نیامدی

ای امید عاشقان

 بهار شد نیامدی

 

گریه می کند زمین

تمام دیده ها غمین

ناله و فغان به سر

هوار شد نیامدی

 

شاد میشود دلم

 قرار شد بیایی و

چشم های من چه بی

قرار شد نیامدی

 

ماه گریه می کند

دل تو غصه میخورد

رویش فسانه ها

 مهار شد نیامدی

 

پر شده دلم از این

غصه های آتشین

شعله ها به روی هم

سوار شد نیامدی

 

اشک می روید ولی

امید برق می زند

خانه دلم چو نو

نوار شد نیامدی

 

ابر های آسمان

یک یک از کنارتان

رد شدند و باز هم

 چو تار شد نیامدی

 

پس کجای آسمان

تو پشت ابر و باد و مه...

باز شیشه دلم

غبار شد نیامدی

 

تو شدی نهان

تمام غنچه ها درآمدند

شاخه های گل همه

به بار شد نیامدی



نظر

 

قدمی بردار

او در راه است

میان تو و او

سال ها فاصله است

او شتابان امّا

تو چرا منتظری

قدمی بردار

او در راه است

راه سخت است ولی

تو اگر می خواهی

زودتر مانع اشکی ز یتیمان گردی

یا اگر می خواهی

در زمان صاحب

نوری از ایمان گردی

قدمی بردار

تا اگر میخواهی

روزگاری با عدل مهمان گردی

یا برای هر درد

پاد زهری ز درمان گردی

قدمی بردار

او در راه است

می آید


من کوفی ام زیرا ترا تنها نهادم

حق را به واقع لفظ بی معنا نهادم

من کوفی ام با اینکه نامت را همیشه

در یاد و خاطر حضرت بابا نهادم

من کوفی ام زیرا در این آشوب بازار

حس حضورت را ببین حاشا نهادم

من کوفی ام زیرا ترا بین هیاهو

گم کردم و در اصل  خود را جا نهادم

من کوفی ام زیرا خدا را دیدم و حق...

حق و حقیقت را به زیر پا نهادم

من کوفی ام آیا؟...نمی دانم خدایا...!

دنیای من آقا و کربلا نهادم

من کوفی ام اما دلم با توست آقا

دیگر نمی دانم چرا ....اما نهادم!!

تنها نبودی با تو صدها جان وتن بود

نامش علی اکبر لقب طاها نهادم

یاطفل شش ماهه علی اصغر...نه..او را

من مونس و یار تو اش آقا نهادم

زینب همیشه یاور و یار تو بوده است

خواهر نگو ...خواهر نگو...ناجا نهادم

مثل خودت من ساقی دشت بلا را

نام هزاران آبی دریا نهادم

شاید شبیه حر شوم آزاد... شاید

یا مثل قاسم می شد از بالا نهادم

مثل رقیه پاک و پر مهر و عطوفت

از عشق لبریز و پر از تقوا نهادم

ای کاش می فهمیدم از حالا خودم را

ای کاش مثل تابش حوراء نهادم

تو تا ابد جاوید ماندی یابن زهرا

من "مرگ" را ترجیح دادم با نهادم