سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام

نظر

 

وقتی که جانمازم را پهن می کردم تو نبودی.من تنها بودم کنار حوض نقاشی هایت که باطراوت و لبخندی زیبا غریو الله اکبر را سر می دادند.تو نبودی اگر چه مادر بود وقتی که دستان زیبایش را کنار همدیگر فراز کرده بود و با فرود پی در پی اش دعای ام یجیب را به دیدگانش متبرک می ساخت.مادر بزرگ ثانیه ثانیه ذکر می گفت و پدر بزرگ،وقتی که ربّنا را در قنوت دستانش زیبا زمزمه می کرد مرا به یاد تو می انداخت.جانمازم را که جمع کردم تو رفته بودی با ماهی هایت دعای فرج را زمزمه کنی؛با قطره قطره خونشان وضو بگیری و با لحظه لحظه یادشان نماز بخوانی.ای کاش مرا هم با خود می بردی.

اینجا عطر نفس هایت خواب را از دیدگانم ربوده است و هنوزم که هنوز است صدای الله اکبر تکبیرة الاحرام توست که مرا از خواب بیدار می کند.کاش برای یک بار هم که شده می توانستیم با تو نمازجماعت بخوانیم.

افسوس نفهمیدم تو عزیزتر از آن بودی که مادر می گفت.فریبا تر از آن بودی که فکر می کردم.معنای کلماتت را تازه می فهمم.ازآن زمانی که تو رفته ای گوش هایم گیرا تر و دیدگانم بیناتر شده اند.بعد تو حدیث دل را به که گویم که مرهم جانم باشد.به عزای چه کسی شیون کنم که تو تسکینم دهی و به لقای چه کس شاد شوم که بی وجود تو...

دلتنگ تو که می شوم دوباره جانمازم را پهن می کنم....